مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 روز سن داره
مهسا خانوممهسا خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

اقا زاده

سی دو روزگی

تو یک ماهگی نوبت بهداشت داشتی دبروز بردمت وزن و قدت را انجام داد  وزنت شده بود 5500 ماشالله و قدت 56 . هر کسی از فامیل و دوست اشنا که ندیده بودنت و میپرسیدند که بزرگ شده یا نه ؟ من میگفتم خودمون که نمیدونیم باید شما ها ببینید تا تشخیص بدید ولی با قد و وزن دیروزت خوشحال شدم و گفتم پس حسابی بزرگتر شدی یکماهه بودی که اولین سفرت را رفتی شاید نشه بگی سفر ولی... دایی مصطفی با دوتا زنش اومدن خونمون و برای اینکه تو خونه نباشیم و حوصلمون سر نره  عصر رفتیم یه امامزاده ای نزدیک ولایت و شب را همانجا موندیم تا عصرش اینم عکس..... وقتی سه روزه بودی ختنه شدی و اینم ....   اینم عکس همون سفری که گفتم در یکماهگی ب...
17 خرداد 1392

بدون عنوان

در این بیست وپنج روز زندگی برام معنایی دیگر پیدا کرده خدایا به خاطر همه چی ممنونم علیرضا نسبتا پسر ارومیه فقط یه وقتایی شبا نا ارومه مث دیشب که بابایی را نصف شب فراری داد از بس نق میزد و هی بیدار میشد دیدم باباش ملافه و بالشتش را برداشت و رفت تو هال خوابید و گفت من  دیگه نمیتونم اینجا دوام بیارم چند تا عکس از تولد تا... لحظه ای بعد از تولد اینم گوسفندی بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدیم بابایی برات قربونی کرد قربون دست کوچولوت بشم . ابجی مهدیه داره با دست خودش مقایسه ش میکنه اولین حموم کردنت در پنج روزگیت شش روزت بود که بعد از ازمایش فهمیدیم زردیت 13.8هست که مهتابی کرایه کردیم و به مدت دو ش...
9 خرداد 1392

خاطرات پایان زندگی سه نفره ما

سلام  بلاخره بعد از 15 روز اومدم خاطرات  زمینی شدن نی نی  را بنویسم روز یک شنبه 15 اردیبهشت 92 ساعت 9:5 دقیقه  صبح فرشته ای بنام علیرضا زمینی شد  شنبه 14 اردیبهشت پایان زندگی سه نفره ما بود.طبق گفته دکتر عصر شنبه رفتیم بیمارستان تا کارهای پذیرش را انجام بدهیم  و برگردیم خونه تا صبحش که  برم برای سزارین و به این خاطر که از شهری که باید سزارین میشدم 1:30 دقیقه فاصله بود  تصمیم گرفته شد که شب را خونه یکی از همکاران همسری بگذرونیم  باور کنید اگه بگم شب تونستم یک ساعت بخوابم را دروغ گفتم نمیدونم چرا ؟نه اینکه استرس داشته باشم اصلا خیلی هم سر خوش بودم که میتونستم فردا پسرم را بغل کن ولی نمیدون...
5 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اقا زاده می باشد